من یک نوجوان هستم دنیای من عجیب و پر از دروغ و کلاه برداریست ! ما نوجوانان روز به روز بزرگ می شویم و روز به روز دنیایی خیالی که مادر پدر از ان صحبت می کردند و در خانه هم همان فضای رویایی بود محو می گردد ... و کم کم می فهمییم که مادرمان یا پدرمان در بچگی چیز هایی گفتند که الان هیچ واقعیتی ندارد ! و دنیای ما سر تا سر پوچ و بی معنیست ! مثال میزنم , در کوچکی به من اینگونه آموختند : جالب بود , حرفهایی که هیچ گاه در زندگی بزرگسالی دیده نخواهد شد و اگر کسی اینگونه باشد زیر دست و پا له می شود و از بین می رود ! مثال : از نگاه بچگی ... حواسم باشد که چه چیزی را قول میدهم و اگر نتوانم ان را انجام دهم خیلی خیلی بد خواهد شد و سعی کنم تا انجا که می توانم قول علکی ندهم حال از نگاه بزرگسالی ... عیب ندارد قول دادم که دادم , او باید مرا درک کند که مشغله دارم( و با همین فکر به همه به راحتی قول می دهند ) قول دادن امری بسیار مهم است و نباید ان را چیزی بی ارزش دانست و قبل از قول دادن شرایط خود را سنجیده و بعد قول دهیم ... آری افکار کوچکی بسیار قشنگ تر و با نظم تر از بزرگیست ... دلم می خواست بچه باشم تا یک فرد بد قول .
که باید با دیگران مهربان باشی آنها را بفهمی و هم دردشان باشی
و همیشه راستگو باشی که دروغگو هیچ جا جای ندارد
و با بزرگ تر از خود با ادب باشی و با او شوخی های ناپسند انجام ندهی
و هرگاه قولی می دهی به ان عمل کن و به هیچ وجه نباید زیر قولت بزنی
و ...
نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/2/26ساعت
5:31 عصر توسط پویا نظرات ( ) | |
نوشته شده در جمعه 92/2/27ساعت
12:23 عصر توسط پویا نظرات ( ) | |